کلاس نگارش ۱۴۰۲/۱۰/۱۲

سام و علیک

و وداع با گلستان 🫀

اقای رضایی وارد شدند و گفتند این جلسه اخر ما با این کتاب است

درمورد چایی های مدرسه صحبت کردند

و گفتند گمان کنید در خیابان کسی میخواهد کیف شما رابازکند و وقتی باز کند با کتاب گلستان سعدی مواجه شود صحنه ای از این قشنگ تر هم مگه داریم؟؟🥺🥺

و باز هم از طعم چایی های مدرسه گفتند 😅

و از میان کتاب گلستون برگه های امتحان را به بچه ها اهدا و با نمره های درخشاااان خود بعضی خوشحال و بعضی ناراحت شدند🤣😭

بدرود تا دیداری دیگر….

نگارش ۱۴۰۲/۰۹/۶

سلام من اومدم اما این بار با دست خالی چون که باتوجه به تکلیفی که برای این هفته گذاشته بودن یعنی پرسش در س های هفته پیش فقط از بچه ها پرسش کردند ببخشید اگه این هفته هیچی برای گفتن نداشتم راستی تکلیف هم اون پایین هست

 

 

 

 

تکلیف 

هیچییییییی🤣

نگارش ۱۴۰۲/۰۹/۱۳

سلام این جلسه به خاطر الودگی هوا انلاین بود که اقای رضایی به جای حکایت از گلستان سعدی یک کتاب بسیار زیبا رو خواندند ولی من به خاطر ترافیک اینترنتی نتونستم همهههه ی مطالبش رو یاد داشت کنم بعد کتاب حکایت ۳ از باب ۷ رو خوندن که خود اقای رضایی گفتند که این حکایت روان و زیباست و هیچ نیازی به نکته و معنی نداره تا جلسه ی دیگه خداحافظ🙃

 

کلاس نگارش ۱۴۰۲/۰۸/۲۹

خب سلام ، من دوباره اومد که حکایت های گلستان رو براتون مستند سازی کنم

استاد وارد کلاس شد و شروع به پرسش کرد متاسفانه بیشتر بچه ها بلد نبودند و گفت که هفته بعد درس این هفته را میپرسد و نمره میگذارد ‌.

بریم سراغ حکایت اول :…..


حکایت ۱۳ باب چهارم

سنجار=مسجدی در اطراف عراق

تطوع=کاری برای خداکردن

امیر=صاحب مسجد 

یک نفر درمسجدی در اطراف عراق به خاطر نزدیک شدن به خدا اذان میگفت

او جوری اذان می گفت که نمازگزاران اورا نفرین میکردند .

صاحب مسجد یک ادم باشکوه و عادل بود‌و دلش نمیخواست که موذن را برنجاند روزی به او گفت :ای مرد بلند مرتبه این مسجد ده موذن قدیمی دارد و من به همشان ۵ دینار می‌دهم اما به تو ۱۰ دینار می‌دهم که بروی.

موذن با این نظر موافقت کرد و رفت .

بعد از مدتی به مسجد برگشت و گفت: توسر من را کلاه گذاشتی که ۱۰ دینار به من دادی من جایی رفتم که آنها ۲۰ دینار می‌دهند و می‌گویند برو اما من کوتاه نمی ایم

صاحب مسجد خنده‌ای کرد و گفت: انقدر زیر بار نرو تا ۵۰ دینار بدهند😂

    به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل         چنانکه بانگ درشت تو می‌خراشد دل

بیت = ضرب المثل


خب با هم حکایت اول را خوندیم اما اینجا کلاس تمام نشد و تازه سراغ حکایت قشنگ بعدی میرویم:…


باب ۵ حکایت ششم

یک شبی را به یاد دارم که یک نفر آنچنان از در آمد تو که چراغی که بغلم بود افتاد و خاموش شد.

 سری طیف من یجلو به طلعته الدوجا          شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا

چراغ=شمع

گفتن خاموش شد—–یعنی شمع پخش زمین شد

دولت=شانس

عتاب=دعوا

همین که نشست شروع کرد به دعوا کردن

چرا تا من رو دیدی چراغ را خاموش کردی گفتم به دوتا دلیل:

1_به آن دلیل که فکر کردم آفتاب درآمد 2- این بیت به ذهنم اومد :

          چون گرانی به پیش شمع آید                 خیزش اندر میان جمع بکش
            ور شکر خنده‌ای شیرین لب              آستین اش را بگیر و شمع بکش

با صدای زنگ🕘 کلاس به پایان خود رسید .

تکلیف رو اون پایین براتون نوشتم.

 

 

 

 

 

 

 

تکلیف:
ص ۳۶ کتاب نگارش و تمرین معنی و روانخوانی درس این هفته

ادامه مطلب

کلاس نگارش با تاخیر زیاد ۱۴۰۲/۸/۱۵

سلام به دانش اموزان همت هم اکنون که من دارم این متن رو مینویسم اقای رضایی رو در شبکه اصفهان مشاهده میکنم. اقای رضایی کلاس را با قریب به ۲۰ دقیقه تاخیر ان هم با سکوت بود که دلیل ان یک تماس تلفنی خیلی مهم بود.که بعد از ان بلاخره کلاس برگزار شد.ابتدا اقای رضایی طبق معمول گفتند کتاب های گلستان را بگشایید و باب دوم حکایت هفتم فصل اخلاق درویشان را بیاورید. و با لحن مخصوص خودشان شروع به خواندن کردند…. 


اخلاق درویشان

ارادت کرده: میل پیدا کرده است

یک زاهدی مهمان پادشاه بود و وقتی که سر سفره نشست کم تر از حد معمول غذا خورد. و موقع نماز بیش تر از عادت خود نماز خواند. تا تهمتی به او زده نشود.

ظن:تهمت 

ترسم نرسی بکعبه اعرابی               کین ره که تو می روی بترکستانت

بیت بالا= ضرب المثل

چون زاهد به خانه امد دوباره غذایی خواست تا بخورد.

پسری باهوش و تیز داشت که گفت:<<ای پدر مگه تو خونه ی پادشاه غذایی نخوردی؟

گفت:چرا خوردم اما چیزی نخوردم که سیر بشم.پسر باهوش گفت:پس باید نمازت را هم دوباره بخوانی چون نمازی نخواندی که با خلوص قلب باشد.

ای هنر ها گرفته بر کف دست                  عیبها برگرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور               روز درماندگی  بسیم دغل

اقای رضایی از ما خواستند تا حکایت دیگری را باز کنیم یعنی باب دوم حکایت ۳۷ فصل : اخلاق درویشان  خواندن را شروع کردند…


اخلاق درویشان(۲)

فقیه:کسی که در دین عمیق شده است 

فقیهی از پدر پرسید این اساتید حرف های قشنگی میزنند. ولی من باهاشون حال نمیکنم. به دلیل اینکه اصلا حرف و عمل شان اصلا یکی نیست.

ترک دنیا بمردم آموزند                 خویشتن سیم و غله اندوزند

عالمی را که گفت باشد و بس                 هرچه گوید نگیرد اندر کس       

و دو بیت دیگر…

پدر گفت قبول دارم. اماکاری نداشته باش که چه کسی حرف درست میزند تو به حرف درست ان توجه کن. چون دکتری که راست میگوید اما عمل نمیکند. وبرای این ماجرا سعدی داستانی بیان کرده است….

یک نابینا درشبی در گِل و لجن گیر کرده بود و فریاد میزد :ای مسلمانان یکی نیست که یک چراغی به من بدهد؟؟فردی گفت:تو که چراغ را نمیبینی پس چراغ میخواهی چکار ؟؟


خب این هم از داستان دوم امیدوارم از این تعریف من خوشتون اومده باشه خداحافظ راستی تکلیف رو اون پاییین نوشتم(:

 

 

 

تکلیف:ص ۳۲ کتاب نگارش 

کلاس نگارش بدون معلم ۱۴۰۲/۸/۸

سلام

متاسفانه یا خوشبختانه(هرکسی به سلیقه ی خودش)اقای رضایی مریض بودن و نتونستند روز دوشنبه به کلاس بیان به همین دلیل جناب اقای پورواسعی اومدن سر کلاس ما اولش نمیدونستیم چیکار کنیم و کلاس خیییییلی شلوغ بود تا اینکه اقای پورواسعی گفتن بیشینین و گلستان رو گروهی بخونین بعضی گروه ها از این کار استفاده کردن و شب شعر راه انداختن بعضی ها هم سرشون بی کلاه موند بعد از اتمام شب شعر سراغ ان دو بیت رویایی رفتیم که قرار بود حفظ کنیم را خواندیم و معنی کردیم ولی با این همه کاااار ۳۰ دقیقه اضافه اومد که اقای پورواسعی گفت:<<برین و پروژه ی زندگی رو ادامه بدین 

 

 

تکلیف: خوشبختانه نداااااریم